سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

 

 

 «الاغ بی‌ادب»

 

       تابستان کودکی‌هایمان بیشتر در روستا می‌گذشت. روستایی که سراسر شادی و آزادی بود و بوی خوش خاک و عطر خوش آسمانش و کوه‌هایی که دور تا دور روستا، دست به دست هم داده‌بودند و روستا را در میان گرفته‌بودند، ما را از آن راه دور به سمت خود می‌کشید و زیباترین لحظه‌ها و ثانیه‌ها و دقیقه‌ها را برایمان رقم می‌زد.

       خواب روستا هم به اندازه خودش زیبا و بانشاط بود!

     با بوی خاک و آب روستا و صدای شرشر جوهای پر آبش، کودکی‌هایمان را بغل به بغل کوه و درخت‌ها و خاک و آسمان، سپری نمودیم.

شاید توفیقی اجباری بود اما نفس‌ها و خنده‌هایش، قله‌ی پیدای کوه‌هایش و سرسبزی درختانش، هنوز که هنوز است در پس سال‌های طولانی، در سینه‌ّیمان یادگار است و ماندنی!

      توی راه که گوسفند و الاغی را می‌دیدیم به وجد می‌آمدیم و خود را به شیشه اتوبوس می‌چسباندیم و خنده شادی سر می‌دادیم که الاغی دیده‌ایم یا گله گوسفندی را تماشا کردیم!

      روستا پر بود از همه‌‌ی چیزهایی که شهر با همه‌ی دارایی‌اش نداشت؛ صفا، پاکی، آزادی، آسمان آبی، آسمان تاریک پر ستاره، ماهی که می‌توانستی دستت را دراز کنی و در آغوشش کشی! جوی‌های پر آبی که زلال و سرشار تو را به خوشی‌ها و شادی‌ها جریان می‌دادند و با خود می‌بردند و صدای دلنواز شرشر آبی که خستگی‌ها و آزردگی‌های شهر را از یادت می‌برد و دستت را می‌گرفت و در سکوتی دل‌انگیز تو را آبی‌های آبی، پر می‌داد و می‌کشاند!

         دوست داشتی کنار جوی آب و کنار نغمه زیبایش ساعت‌ها بنشینی، کفش‌ها از پا بکنی و در آب فروبری و چشم در چشم آسمان و دست در دست قله‌ی کوه‌هایش، به شادی و پاکی و رهایی، سلام کنی! درود بفرستی و در آن همه زیبایی خالص و یکرنگی ناب، غرق شوی!

          جوی‌هایی که زلال‌هایش، با چنگ صدایش، هم‌رقص می‌شد و تو را بی‌پر، پرواز می‌داد! هنوز در حسرت آن پر کشیدن‌ها، رؤیاها را یک به یک ورق می‌زنم!

       یادشان نیز مثل خودشان، تازه و بکر است! هرگز این آبی‌ها و خاکی‌ها، این زلال‌ها و شفاف‌ها، این سبزها و سپیدها، تکراری نشدند! و هر تکرارشان، بدعتی نو و تازه  در طبیعت بود! تازگی نو در اندیشه و سرسبزی تازه‌رنگ، در رنگ‌ها و دریافت‌ها!

       

          روستا بکر بود و خالص! ناب ناب! از آن آبی‌های آبی که سهراب را به دل خود کشاند!

 

        طبیعت روستا فقط در کوه و دشت و صحرا و آسمان و جوی آبش خلاصه نمی‌شد.

        چهارپایان روستا نیز دنیای آرزوهای ما بودند.

 

الاغ سواری و گوسفند‌چرانی و دیدن لحظه دوشیدن گاو و گوسفند، لذتش از دیدن آن‌همه طبیعت سرشار، کم نبود که بیشتر هم بود!

    آرزو می‌کردیم راه باغ با همراهی الاغ باشد تا بر پشتش بنشینیم و او را بتازانیم و در آسمان آبی، دور بگیریم و ادای سوارکاران ماهر را درآوریم!

    هر چند از بعضی  چهارپایان از نزدیک می‌ترسیدیم ( به خصوص دخترها) اما باعث نمی‌شد تا از دیدنشان خود را بی‌بهره سازیم و این لحظه‌های ناب و زیبا را از دست بدهیم. در دورتر می‌نشستیم و چشم در چشم گاو و گوساله می‌دوختیم و به پشتیبانی بزرگ‌ترها، نزدیک می‌آمدیم و سر حیوان را نوازش می‌کردیم.

 

        البته ناگفته نماند که چقدر این پسرها، حیوان‌های بیچاره را اذیت می‌کردند! و چه‌ّها که نکردند!

         آرزو داشتم که یک روز تنها سوار بر الاغ شوم و رودخانه را زیر سمش بگیرم و چون رخش بتازانمش!

        اما همیشه به همراهمان بزرگ‌تری بود و نمی‌شد آن‌گونه که دلت می‌خواست، خر بتازانی!

         گذشت و گذشت و این آرزو به آسمان‌ها برده‌شد و خدا شنید و روز موعود رسید.

      همه صبح زود به باغ رفتند و من در خانه ماندم.

    وسایل ناهار را باید آماده می‌کردم و چون راه خانه تا باغ دور بود و بردن ناهار به تنهایی کار سختی بود ، این کار به من محول شد. الاغ را هم برای من گذاشتند تا سوار شوم و ناهار را ببرم.

   از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم! بلاخره آن روزی را که دوست داشتم، فرارسید.

    عجله داشتم که هرچه زودتر به باغ بروم.

   خودشان الاغ را پالان کرده‌بودند و خورجین روی پشتش گذاشته‌بودند.

    من فقط باید ناهار را توی خورجین می‌گذاشتم و می‌رفتم.

    زودتر از موعد به راه افتادم.

    چادر رنگی را به سر کردم و بر پشت الاغ سوار شدم. افسارش را به دست گرفتم و به ته رودخانه آمدم تا راهی « زمین دره‌نو» شوم.

    هنوز به ته رود نرسیده بودم که دوستم، زهرا سوار بر الاغ از پایین آمد.

    خیلی خوش‌حال شدم. دوست نداشتم تنها بروم.

     به زهرا گفتم بیا مسابقه بدهیم و خرها را بتازانیم. او هم با آغوش باز استقبال کرد.

     خر چموشی پدربزرگم داشت. تیز و تند و چابک بود و اگر غفلت می‌کردی، پرتت می‌کرد پایین. برای همین افسارش را محکم گرفتم و پا به پهلویش زدم.

پا به پهلو زدن حیوان همان و مثل اسبی تازی، تاخت!

 

    زهرا از من عقب ماند. فکر نکنم الاغی توی ده به پای الاغ پدربزرگ من می‌رسید.

   به بالای ده که به « دره» معروف است رسیدیم و هم‌چنان با الاغ‌ها می‌تاختیم.

   از دور صدای کامیونی می‌آمد و واقعا هم آمد.

   یک کامیون پر از کارگر!

   از کجا؟ خدا می‌داند؟ شاید از غیب! اما از پسرهای ده هم سوارش بودند.

 

   کامیون پر بود از این جوانک‌ها! لب تا لب کامیون، کارگر جوان نشسته‌بود.

   افسار الاغ را کشیدم تا سرعتش را کم کنم. اما حیوان بی‌عقل نه تنها سرعتش را کم نکرد که چهارپا داشت، چهارتای دیگر هم قرض کرد! حالا نتاز کی بتاز!

به کامیون نزدیک می‌شدیم البته نه رودررو از کنار.

    از دیدن آن‌همه پسر جوان عقب کامیون ، خجالت کشیدم. و سرم را پایین انداختم ولی الاغ می‌تاخت و مرا تکان‌های بدی می‌داد! بعدا که خودم را تصور می‌کردم، سرخ و سیاه می‌شدم و شرشر عرق می‌ریختم.

 

   زهرا به دنبال من می‌آمد و عقب‌تر بود اما نه خیلی!

   الاغ او هم جو گیر شده‌بود و دِ بتاز!

  احساس می‌کردم تمام چشم‌های کامیون و جوان‌ها به ماست و اگر پیاده‌ بودم حتما جایی پنهان می‌شدم.

   کاش فقط همین بود!....

 

   به کامیون نزدیک‌تر می‌شدیم و همین که به نزدیک کامیون رسیدیم، الاغ بی‌عقل بی‌ادب، هر چه صدای ناگوار بلد بود از خود بیرون داد!

    وای ...خدا!

   از خجالت کار الاغ، چادرم را روی سرم کشیدم. مگر حیوان ول می‌کرد! باد صدهزار ساله را در معده تلمبار کرده‌بود و حالا هنرش را به خرج می‌داد.

    صدای بلند بلند خندیدن جوان‌ها را می‌شنیدیم! تا لحظه‌ای که از نگاه و دید ما دور شدند، می‌خندیدند! نه آهسته که با قهقه و صدای بلند!

    فکر کنم چند نفری از بس خندیدند، خودشان را خیس کردند!

    و ما خیس شرم و خجالت!

    از بس خجالت کشیده‌بودیم صدای حرف‌های جوان‌ها را نمی‌شنیدیم. به ما چه گفتند نفهمیدیم و نشنیدیم ولی معلوم بود چه می‌گفتند!

    وقتی از نگاه و دید هم دور شدیم الاغ‌ها هم آرامتر شدند. انگار کامیون دیده بودند، رم کرده‌بودند و از ترس آن آواز زشت را از خود به دردادند!

    دلم می‌خواست الاغ را بکشم!...

    بیشعور زبان بسته! آبرویمان رفت!

   زهرا که از خنده مرده‌بود گفت:« بابا الاغ بود! تو چرا ناراحت شدی؟!» و دلش را گرفت و روی زمین غلط خورد!

    مرا می‌گویی هم خجالت‌زده بودم هم خنده‌ امانم را بریده‌بود!

    از شدت خنده نمی‌توانستیم سوار الاغ بمانیم. پیاده شدیم و بقیه راه را افسار به دست و پای پیاده تا باغ رفتیم!

   توی باغ وقتی قضیه را برای مادر و پدر و بقیه گفتم، از خنده روده‌‌بر شدند!

   خدابیامرز پدرم تا به من نگاه می‌کرد، خنده‌اش می‌گرفت!

 

   تا تو باشی همچین آرزویی نکنی!

   با خودم گفتم:« قضیه دیگه تمام شده و آن پسرها هم رفتند»

   اما این نشد!

  چند روز بعد کنار جوی آب روی تنه درخت نشسته‌بودم.

   برادرم الاغ را آورد تا آب بخورد.

   دو سه تا جوان از بالا پایین می‌آمدند. تا به الاغ رسیدند، آن یکی با اشاره به دوستش گفت:« حسن! این همون الاغس! و نگاهشان به من برگشت!»

   دوباره چادرم را روی سرم کشیدم از کنارم رد شدند و ریسه ریسه می‌خندیدند.

    تا چند روزی آفتابی نشدم و هرگز حاضر نشدم که با الاغ دیده‌شوم.

 

    الان سال‌هاست سوار الاغ نشده‌ام! هر وقت الاغی می‌بینم، ناخودآگاه آن خاطره و آن روز با دنیایی از خنده به یادم می‌آید!

 

   کجایی کودکی‌ها؟! یادت چه زیباست!

    کاش بزرگ نمی‌شدیم! کاش دوباره آن‌همه سادگی و پاکی کودکی در ما غوطه می‌خورد و هنوز آبی آسمان‌های صداقت و شادی در ما متبلور بود!!!